خداوندا

اگر روزی بشر گردی ز حال ما با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از  

 این بودن از این بدعت خداوندا  نمی دانی که انسان بودن وماندن در این دنیا  

  چه دشوار است چه زجری می کشد ان کس که انسان است واحساس   

   سرشار است                                                                      

 

                                                                   دکتر علی شریعتی  

سکوت

بعضی وقتها سکوت می کنی چون انقدر رنجیده ای که نمی خوای حرف بزنی بعضی وقتها سکوت می کنی چون واقعا حرفی برای برای گفتن نداری گاهی سکوت یه اعتراضه گاهی هم یه انتظار  

اما بیشتر سکوت واسرارش اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو در وجودت داری توصیف کنه

یادش به خیر کودکی

شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال به شهر کودکی خویشتن سفر کردم به کوچه کوچه ی آن یی که زود گذروزها گذر کردم به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت به چهره ی پدرم رونق جوانی بود نگاه مادر من نور زندگانی داشت به یاری پدر و پشتگرمی مادر چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود نگاه من به سراپای کودکی افتاد که در کنار پدر مست و شاد می خندید و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز پدر برای پسر حرفی از خدا می زد نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر میانه ی دو نماز به شوق کودک دلشاد را صدا می زد به مهربانی او عشرت دگر کردم شتابناک دویدم به سوی مادر خویش ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر به لای لای دل انگیز او به خواب شدم به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم کتاب و کیف به دست که مست و سر به هوا راهی دبستان بود به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود ز شادمانی او حظ بیشتر کردم دوباره همره آن اسب بادپای خیال به روزگار غم آلود خویش برگشتم چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد نه نشاط و زمزمه یی چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم به سوگ عمر شتابنده شت درون خلوت خاموش ناله سر کردم