یادش به خیر کودکی

شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال به شهر کودکی خویشتن سفر کردم به کوچه کوچه ی آن یی که زود گذروزها گذر کردم به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت به چهره ی پدرم رونق جوانی بود نگاه مادر من نور زندگانی داشت به یاری پدر و پشتگرمی مادر چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود نگاه من به سراپای کودکی افتاد که در کنار پدر مست و شاد می خندید و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز پدر برای پسر حرفی از خدا می زد نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر میانه ی دو نماز به شوق کودک دلشاد را صدا می زد به مهربانی او عشرت دگر کردم شتابناک دویدم به سوی مادر خویش ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر به لای لای دل انگیز او به خواب شدم به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم کتاب و کیف به دست که مست و سر به هوا راهی دبستان بود به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود ز شادمانی او حظ بیشتر کردم دوباره همره آن اسب بادپای خیال به روزگار غم آلود خویش برگشتم چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد نه نشاط و زمزمه یی چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم به سوگ عمر شتابنده شت درون خلوت خاموش ناله سر کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد