بغض گلویم را می فشارد پر شده از غم و اندوه صدای شکستن دلم را شنیدم به همراه صدای خش خش برگهای پاییزی بروی زمین ولی کسی نشنید صدای شکسته شدنش را افسوس از این بازی روزگار صبر عیوب می خواهد ................ کاش می شدنوشت کاش می شد گریست و کاش و ای کاشهای دیگر افسوس که چشمه سوزان اشکم خشکید و صد افسوسکه همه چیز نوشتنی نیست دل سنگ می خواهد و صبر عیوب و روح فولادی که نیست در هیچ کجای دیار باقی در این سرنوشت و روزگار فولادی
چرا باید تو این روزگاری که این همه مشکل داریم ابزار خالی کردن خودمون و دریغ کنیم از خودمون
می شه یک اشاره ای کنین که از چی دلتون شکسته؟