زائری بارانی ام ، آقـا بـه دادم مـی رسی؟
بی پناهم ، خسته ام ، تنها ؛ به دادم می رسی؟
گـرچـه آهـو نیـستـم ؛ اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهـا ، بـه دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا ، به دادم
می رسی ؟
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.