غم

زائری بارانی ام ، آقـا بـه دادم مـی رسی؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ؛ به دادم می رسی؟

گـرچـه آهـو نیـستـم ؛ اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوهـا ، بـه دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا ، به دادم

می رسی ؟

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد